دلتنگی
سلام عزیزکم
مامانی ،امروز خیلی بی حوصله ام
دیگه خسته شدم از انتظارررررررررررررررر
این روزا اینقده قلبم از نبودت فشرده میشه که دلم میخواد از خونه فرار کنم.....
خسته شدم بس که خاطره اینو اونو خوندم...سیسمونی بقیه رو دیدم...همش گریه کردمو گریه
خیلی حساس شدمو قلبم اندازه یه نقطه شده
مامانی؟برام دعا میکنی؟...میبینی که چقده از دوریت پریشونم؟
بعد از اسفند که اون اتفاق برام افتاد 3 ماهی میگذره، ولی انگار من 30 سال از عمرم گذشته و پیر شدم
دست و دلم به هیچ کاری نمیره
حتی رفتم برا خودم کلاس هنری هم ثبت نام کردم
ولی به زور خودمو میکشونم تا اونجا که برای 1 ساعت هم شده از این حال و هوا بیام بیرون...
ولی باز هم این بغض تو گلومه
هی اشک تو چشام جمع میشه ،ولی برا اینکه بابایی جونت ناراحت نشه سریع پاکش میکنم
وقتی به اطرافیانم نگاه مینکم که بچشون بغلشونه یا تو راهه، حسودیم میشه..آره حسودم..خیلی حسودممممممم
ولی دست خودم نیست
داغونم...قلبم شکسته،خستم
خدایا...خودت از دلم خبر داری