روز مادر...احساس پدرانه
سلام عزیز دلم
مامانی امروز شکمش خیلی درد میکنه...بالاخره مطمئن شدم که هنوز نیومدی تو دلم
امروز روز مادره...........دلم از حضرت فاطمه 1 هدیه میخواد....خودش میدونه...
هر چی خیرو صلاحمونه
بابایی به همین مناسبت زنگ زده بهم گفته که شام درست نکنم...قراره با هم شام بریم بیرون
جات خالی...
بیا دیگه...اگه زودتر بیای قول میدم سال دیگه تورو هم ببریم با خودمون
دیگه خود دانی
الان که دارم اینارو تایپ میکنم یه لیوان چای هم کنارمه...میخوام بشینم با گز و پولکی که همکار بابایی با سفارش بابا جونت برا من اورده بخورم..
بابات خیلی مهربونه..خیلییییییییییییییییییییییی
من عاشقشم...خدارو هزار بار شکر میکنم که تو بختم اونو قسمت من کرده...
خیلی مهربونه...بینهایت
برا بابا بودن نقشه ها داره...میخواد یه بابای نمونه باشه...میخواد برات مثه یه رفیق صمیمی باشه..
میدونی؟ آخه اون خودش طعم پدر داشتنو نچشیده...6 ماهش بوده که پدر جون رفته جنگ و شهید شده
من از تو چشماش میخونم که چقد دوس داشته الان پدرش کنارش بوده...
بعضی وقتا که تو خونه تنهامو بهش فکر میکنم، میشینم های های به حالش گریه میکنم...بدجوری دلم براش میسوزه
بهش قول میدم که بعدا با اومدن بچه ی خودش همه چی جبران میشه....
ببین چقد بابایی تنهاس...به خاطر دل اونم شده بیا...بیا خونمونو گرمتر کن...با خنده هات دلمونو شادتر کن...انگیزه ی من و بابایی رو تو زندگی بیشتر کن عزیز دلم