عجب روز زنی بود
سلام عزیزکم
صبح نزدیک به ظهرت به خیر.....
...........................................
یکم ناراحتم مامانی... میدونی چی شده؟..
یادته دیروز گفتم شب قراره با بابایی برم رستوران؟.....
دیروز بابایی یکم بیشتر موند سر کار...یعنی مجبور شد یه جورایی..
بعدشم تو راه یه تصادف کوچولو کرد...خدا رو شکر خودش صحیح و سالمه، فقط یکم ماشینمون ...
اونم تا پلیس بیادو مقصر رو تشخیص بده خیلی طول کشید...
از بس کنار پنجره منتظر موندمو و ایستادم، کمرم خیلی درد گرفت...این شد که دیگه وقت و نایی برا بیرون رفتن نموند...بابایی هم مضطرب و خسته رسید خونه...یکم با هم بحث کردیم...به خاطر چیزای مسخره
حسابی گریه کردم....دلم خیلی گرفت...
اینم هدیه من بود تو این روز........البته تقصیر بابایی نبود
با اینکه واقعا جون تو تنم نبود بلند شدم یه نمیرو درست کنمو سالاد که شام بخوریم....سرم گیج میرفت بدجوری..همش گریم میگرفت
بابایی بعد از دوش گرفتن...اومد پیشمو گفت بیا شام بریم دل و جیگر بزنیم تو رگ...یه جای همیشگی
تو شهرک غرب(دل و جیگر زیتون)...مغزم کار نمیکرد..اولش راضی نشدم،ولی بعدش آماده شدمو جات خالی......
چسبید بهم...فشارم اومد سرجاش حسابی...میزونه میزون شدم
بعدشم اومدیم خونه و یه مسکن خوردمو فیفول و بعدش گرفتم خوابیدم
امروز صبح هم بابایی رفته دنبال کار ماشین
حوصلم سر رفته تو خونه...حوصله ی هیچ کسی رو ندارم
دلم میخواد با بابایی بریم بیرون...فقط خودمون 2 تایی
کاش تو بودی و باهات میتونستم حرف بزنم...محکم بغلت کنم، بوی تنت رو با همه وجودم حس کنم
چقد دلتنگتم آخه...چرا اینقد تشنه ی نگاهتم؟
خدایا همه ی منتظرارو به مراد دلشون برسون...یه نگاهی هم به منه خسته دل بنداز