علی ماعلی ما، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

دلنوشته های من برای زیباترینم

هفته 18

1392/7/2 16:15
نویسنده : مامانی
311 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازم

قربون قد و بالات برم که حاضرم برای سلامتیت هرکاری و هر دردی رو تحمل کنم

امروز شنبه بود

با 2 روز تاخیر سرکلاژ انجام شد

فقط بگم قبل عملم از دلشوره داشتم میمردم

اصلا نتونستم از بابایی خداحافظی کنم

وقتی گام پوشیدمو تو راهروی اتاق عمل رو تخت دراز کشیده بودم ، خیلی احساس دلتنگی کردم

دلم برای دستای بابات و گرمای نفسش ، صدای آرومش ، و نگاه پر از آرامشش تنگ شد بدجوری

جوری که به هق هق افتادم و صورتم پر از اشک شد

نفسم بالا نمیومد

همه پرستارا دورم جمع شدن و بهم آرامش دادن

خودم کلی خجالت کشیدم ولی ............

بردنم تو اتاق عمل

اتاق بزرگ و روشن بود

برخلاف تو فیلمها اصلا در و دیوارش سبز نبود

برعکس همه جا سفید و آبی روشن بود

بهم سرم زدن

یهو دکتر مهربونم اومد تو

بسیار مرد آروم و خوشرویی بود

من کلی خجالت میکشیدم

ولی اون اصلا به چشمام نگاه نکرد تا من راحت باشم

بعد یهو سرم گیج رفت و مغزم احساس سرما کرد

میخواستم به پرستار بگم حالم بد شده که.....................

چشامو به زور میتونستم باز کنم

صدای پرستارا دورو برم میومد

فهمیدم تو اتاق ریکاوری هستم

یعنی تموم شددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

به همین راحتی؟!!!!!!

از تعجب و خوشحالی دلم میخواست پاشم برقصم

یکی از پرستارا زد رو شونم گفت خوبی؟ درد نداری؟

منم که خوشحال....فقط تونستم سرمو تکون بدم... یعنی آره

بیچاره یکی دیگه هم داشت بهوش میومد که سزارین شده بود

خیلی ناله میکرد

دلم براش سوخت ....

که یهو یه درد پیچید زیر دلم

انگار داشت کنده میشد

حالم بد شد

ولی بیخیال بودم

دلم میخواست زودتر بابایی رو ببینم و بهش بگم من خوبم

تختم به راه افتاد....از یه دری میخواستیم بریم بیرون

2 نفر رو دمه در دیدم که منتظر زائوشون بودن

وقتی منو دیدن نا امید شدن

من فقط تونستم تیشرت بابایی رو تشخیص بدم

چون پلکام بدجوری سنگین بود

همون تیشرت آبیه که عمو عباس براش از آمریکا اورده بود

رفتم تو بخش

بابایی اومد پیشم ..کلی بوسم کرد و نازم کرد

دلم آروم شد

ولی هر لحظه دردم بیشتر میشد

تا ساعت 2 بعد از ظهر تو بیمارستان بستری بودم

بابایی و خاله هم مرتب پیشم بودن

بعد رفتم خونه

استراحت کردم یه چند روزی

دردام بهتر شد بعد از 3 روز

خوشحال بودم

خدایا شکرت به خاطر این همه توجه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

رخساره
7 آبان 92 15:01
الهییییییییییی
اشکم در اومد
ایشاله که صحیح و سالم بیاد بغلت تا همه این سختی ها یادت بره عزیزم

علی جون قوی باش و سفت بچسب به مامانی
ببین چقد دوست داره

به وبلاگمون خوش اومدی رخساره جون
مرسی از همدردیت
علی جون هم سعی میکنه به حرف شما گوش بده
بازم به وبلاگمون سر بزن..خوشحال میشیم
خدا نی نی گلت رو برات حفظ کنه
التماس دعا