علی ماعلی ما، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

دلنوشته های من برای زیباترینم

هفته 23

1392/8/7 10:52
نویسنده : مامانی
437 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان و بابا

صبح پاییزیت به خیر

این روزا خیلی قوی تر شدی... خداروشکر

بعضی وقتا چنان ضربه ای بهم میزنی که شوک میشمتعجب

الهی قربون اون پاهای قویت بشم که به بابات رفتهقلب عاشق هردوتونم

این روزا یکم سرم شلوغ بود و نتونستم بیام بنوسیم برات

گفته بودم که قراره برای عید قربون بریم ییلاق... خیلی خوش گذشت بهمون... تو هم محو پاکیه هوا و سر و صداهای دایی ها و خاله ها و بچه هاشون بودی، که کلا تکون نخوردی..منم نگرانت شدم تا حدودی..یه چندتا عکسم برای یادگاری گرفتیم که بعدآ به شما نشون بدیم.وقتی برگشتیم شما شیطنت هات شروع شد.هیپنوتیزم.

هفته بعدشم مادرجون ریحانه با خاله ی بابایی اومدن پیش ما... مادرجون کلی نازت میکرد و قربون صدقت میرفت.کلی هم با خاله زحمت کشیدنو به ما کمک کردن..شمام که طبق معمول تا 2 تا آدم دیدی استپ خوردی و از جات تکون نخوردی..کمی نگران شدیم همگی به جز بابایی. همش میگفت چیکار دارین با پسرم؟بزارین استراحت کنه..بچم قوی بشه.......

ولی من دل تو دلم نبود راستش.تا اینکه یه روز ناهار ، بابایی ما رو برد رستوران..واییییییییییییی.. چه غذاهایییییی.. شمام مثل من ذوق زده شدی..وقتی رفتیم سمت سلف سرویس شما  از بوی غذا اینقد به شکمم لگد زدی که سوی چشام رفت..ولی کلی شاد کردی دل هممونو..مخصوصا مادرجونت..اونم گفت که شما مثل بابایی از بوی غذا به هیجان میای..ای قربون جفتتون بشم که شکمو تشریف دارین.خلاصه اون روز کلی کیف کردیم همگی.

2 روز پیش رفتیم پیش دکتر مهربونمون.از وضیت شما راضی بود خداروشکر.3 هفته دیگه دوباره میریم پیشش.

راستی تو این هفته ها که تست قندخون دادم، جوابشو گرفتم.خداروشکر خوب بود همه چی. منم برات یه عروسک نانازی خریدم که عکسشو برات میزارم.

الانم که دارم برات مینویسم .. داریم با هم آهنگهای چراوچیه رو گوش میدیمو شما هم که هر از چند گاهی میکوبی به دلم.

لایییییییی لالایی گل لالا... مهتاب اومده بالا... موقع خوابه حالاقلب

این روزا کنار خونمون دارن خونه میسازن..اونم بیخ ساختمون ما...3 جا.خیلی سرو صداس..

برات موزیک  میزارم که این صداها اذیتت نکنه..ولی زیاد فایده نداره..از شب تا صبح هم صدای ماشین های گود برداری میاد...

یکم دارم اذیت میشم این روزا..  از طرفی نگران آرامش شما هم هستم.دل ندارم به بابایی بگم.چون میدونم نمیشه کاریش کرد و اونم بیخود نگران و عصبی میشه

دلم به وجودتون خوشه.خیلی دل بستم به جفتتون..هر دوتون امیدهای زندگی منین.روزا و شبا به شماها فکر میکنم.الهی تا نفس میکشم شما در کنارم سالم و شاد باشینماچ

 

اینم عکس عروسکی که برات خریدم


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)