علی ماعلی ما، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

دلنوشته های من برای زیباترینم

هفته های آخر

1393/1/17 13:38
نویسنده : مامانی
345 بازدید
اشتراک گذاری

 به نام اونکه تو رو به من بخشید و بهم بهترین هدیه ی دنیا رو داد

سلام زیباترین فرشته ی روی زمین

فدای زیبایی های بی نظیرت بشم که آروم تو گهوارت خوابیدی و من هر بار که به صورت معصومت نگاه میکنم انگار از رو زمین کنده میشمو میرم به اوج آسمونها

امروز که دارم اینارو برات مینوسم شما 57 روزه که تو بغلمی و من بالاخره تونستم اون حسه مادرونه رو تجربه کنم

تعجب از اینکه چقدر دیر دارم وبلاگتو آپ میکنم، ،،

واقعا روزهای سختی بوده برای هر3 تامون.... هم تو هم من هم بابایی

حتی یاد آوریش هم تموم وجودمو میلرزونه

از اونجا بگم که هفته های آخر به کندی هر چه تمومتر میگذشت.از درد لگن و کشیده شدن پوست شکمم تا تنگی نفس و کمبود خواب و استرس وزن گیری شما و روز زایمان

قوت قلبم لگدهای آرومتتر از همیشت  بود که میفهمیدم سالمیو البته جات خیلی تنگه

یادم میاد تو آخرین سونو وزنگیری بهم گفتن که شما زیاد درشت نیستی و این تا حدودوی ترسم رو بیشتر کرد.تاریخ زایمان رو با دکترم هماهنگ کردم و به طور اتفاقی و همونطور که از ماهها پیش حدس میزدم شد 21 بهمن یعنی تاریخ شهادت پدربزرگت

منم تموم وسایل مورد نیاز رو به کمک مامانی و خاله غزالت که خیلی برامون زحمت کشیدن آماده کردم.

تو آخرین سونو هم از دکتر مهربون خواستم که بالاخره یه عکس درست و حسابی از شما بهم بده و ایشونم لطف کرد یه سونو 3 بعدی از شما بهم نشون داد.خاله غزال هم همراه منو بابایی بود.وقتی صورت نازتو تو مانیتور دید کلی بغض کرد و گریه

منم از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد.وای چه لپی و چه دماغه گردالویی.

قربونت برم که دستات دو طرف سرت باالا بود.

خوشحال و شاد برگشتیم خونه و منم شروع کردم به بیشتر و بهتر خوردن.یادم نمیره که باباجونت و مامانی و خاله غزال چقد لطف کردن بهمون.خدا خیرشون بده.یادش به خیر یه شب قبل موعد زایمان ساعت دقیقا 3 نیمه شب بود که با درد خاصی بیدار شدم.تا ساعت 4 کسیو بیدار نکردم...فقط تند و تند میرفتم دستشویی ...ولی گویا خاله غزالت به دلش افتاده بودو اون شب نخوابیده بودو تو رختخوابش مراقب حرکات من بود.ساعت 4 بود که ازم پرسید درد داری؟

منم که دردام منظمو شدیدتر شده بود بهش گفتم آره. با گفتن آره من باباجونت هم از خواب پرید...بقیه هم بیدار شدنو باهم راه افتادیم سمت بیمارستان.

وای که چقدر دردام وحشتناک شده بود....از بابا جونت یه خدا حافظی ناچیز کردمو بهش گفتم خیلی دوستت دارم..

 

رفتم تو بلوک زایمان که بد شانسی هام از همونجا شروع شد

نمیخوام از اون لحظات بگم... چون یاد آوریش برای شما بی معنیه..همینقدر بگم که من مجبور به بیهوشیه کامل شدم و وقتی تو اتاق ریکاوری صداتو شنیدم کلی ذوق کردم...چه گریه ی نازو و دلنشینی

از مامانیت پرسیدم پسرم سالمه؟ یادم میاد که چشمام از درد بسته بود و فقط صداهارو میشنیدم.

همینقدر از خاطره ی زایمانم کافیه.

روزهای بعدش هم روزهای سختی بود برام...

ولی خوشبختانه شما زردی خفیفی داشتیو مجبور به بستری نشدی

خداروشکر.

15 روزگی شما من بودمو شما و بابایی

شما خیلی گریه میکردی و منم از بی خوابی و بیرمقی دیگه صبرم تموم شدو علی رغم میل باطنیم مجبور شدم برم شمال پیش مامانی تا کمکم کنه.

اونجا هم برامون خیلی زحمت کشیدن. گریه های شما تمومی نداشت و هر ساعت و روز بدتر میشد.

تا اینکه بردیمت اورژانس و اونجا تشخیص دادن شما فتخ داری.منم تموم دلم 100 تیکه شد و چشمام سیاهی رفت.

تو 30 روزگیت جراحی فتخ شدی و روزهای بدی برای هممون رقم خورد.تا اینکه عید شدو سال نو رسید.

الان هم بعد از 1 ماه و نیم برگشتیم خونمون.منم دارم وبلاگتو آپدیت میکنم.قربونت برم..الهی همیشه سالم باشی و منم شاهد سلامتیو شادیت باشم تا وقتی نفس میکشم

 

در پایان بگم که یه نفر تو این روزها حامی روحی و جسمیه من بود و همه جوره هوامو داشت.واقعا ازش ممنونم و براش آرزوی سلامتی و شادی روز افزون دارم. بله منظورم پدر مهربونته.بعدها که بزرگتر شدی خودت میفهمی چقدر مهربون و خوش قلبه. امیدوارم قدر زحمتهاشو بدونی عزیزکم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

هنگامه
17 فروردین 93 14:45
عزیزم تمام صفحات وبلاگ رو خوندم واشک ریختم چرا اینقدر استرس داری....باور کن همچی به خوشی میگذره ان شاالله
ساناز مامان نیکان
22 فروردین 93 11:05
فاطمه جونم انشالا که ازین بع بعدش شیرینیییییییی میبینی قربونت برم من....بیصبرانه منتظرم عکس بزاری ازین علی اقای نازمووووون