علی ماعلی ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

دلنوشته های من برای زیباترینم

عکسهای دو ماهگی پسرم علی

سلام با عرض پوزش از خاله ها و پسرم از این همه تاخیر در آپدیت وبلاگ علی جون.الان که دارم اینارو مینویسم پسرم دقیقا 6 ماه و 1 روزشه و من تو این 6 ماه روزهای واقعا سخت و پر استرسی رو گذروندم که فقط خدا شاهد شدت سختیهاشه و بابای علی.نمیخوام اینجا چیزی ازشون بنویسم چون یادآوریش برام واقعا عذاب آوره...بنابراین چند تا عکس از هر ماه رشد و پیشرفت ظاهری و باطنی علی آقا رو میزارم... اینم عکسای دو ماهگی علی آقا   اینم یه روز سرد زمستونی با لباسی که یکی از دوستای مادرجونت نذر داشته و بافته ...
27 فروردين 1393

عکسهای یک ماهگی پسر گلم علی

امروز اومدم چند تا عکس از شما بزارم ببخشید خاله ها که خیلی منتظر بودید...مامانم حسابی سرگرمه منه آخه.الانم با یه دست کریرمو تاب میده و با یه دسته دیگش تایپ میکنه .......................... اولین عکس مال روز تولد پسرمه و تو همون بیمارستان گرفته شده...یعنی تقریبا 3 ساعت بعد از تولد و همینطور عکسهای ماه اول     عاشق این عکستم..اون یه قطره شیر گوشه لبات که به طور اتفاقی رو صورتت مونده برام جا لبه ...
26 فروردين 1393

هفته های آخر

 به نام اونکه تو رو به من بخشید و بهم بهترین هدیه ی دنیا رو داد سلام زیباترین فرشته ی روی زمین فدای زیبایی های بی نظیرت بشم که آروم تو گهوارت خوابیدی و من هر بار که به صورت معصومت نگاه میکنم انگار از رو زمین کنده میشمو میرم به اوج آسمونها امروز که دارم اینارو برات مینوسم شما 57 روزه که تو بغلمی و من بالاخره تونستم اون حسه مادرونه رو تجربه کنم تعجب از اینکه چقدر دیر دارم وبلاگتو آپ میکنم، ،، واقعا روزهای سختی بوده برای هر3 تامون.... هم تو هم من هم بابایی حتی یاد آوریش هم تموم وجودمو میلرزونه از اونجا بگم که هفته های آخر به کندی هر چه تمومتر میگذشت.از درد لگن و کشیده شدن پوست شکمم تا تنگی نفس و کمبود خواب و استرس وزن گیری شم...
17 فروردين 1393

هفته 34

سلام پسر قشنگم سلام ثمره ی عشق منو بابایی الهی من فدای اون پاها و دستای قویت بشم که از درون کبودم میکنی با مشت و لگدات میدونم خیلی وقته که نیومدم تا برات بنویسم تو استراحت بودم ....آخه یخورده آقای دکتر مهربونمون نگرانمون کرد...بگذریم اینقد این روزا خوشحالم چون هر روز به بغل گرفتنت و بوییدنت نزدیکتر میشم بابایی هم کلی قربون صدقت میره عاشق هردوتونم از خریدایی که برات کردم بگم... دست مامانی و بابابزرگ و خاله غزالت درد نکنه که حسابی دلمونو شاد کردن بعد از 2 روز گشت و گذار و خرید یکم درد و انقباض گرفتم خیلی ترسیدم ... مجبور شدیم ساعت 12 شب بریم بخش زایمان بیمارستان تا تحت نظر باشم استرسم بیشتر شد.....
22 دی 1392

سیسمونی علی آقا...قربونش برم الهی

این کفش پسرمه...از طرف دایی فرید. دستش درد نکنه.من عاشق کفشاتم اینم اسباب بازی داخل حمامت بند و آویز پستونکت آویز کریر و کالسکه کیسه آب گرم لوازم بهداشتی و آرایشی پسرم ظرف غذای پسرم پتوی پسرم لباسای عزیز دلم گهواره روروئک کالسکه  پسرکم   ...
22 دی 1392

هفته26

سلام عزیز دلم صبح پاییزیت به خیر به به چه صبح قشنگی...ابری و تیره و تار..همونجوری که من دوست دارم،کاش یه بارونم میزد و همه چی کامل میشد.آخه مامانت عاشقه بارون و برفه   2 روزپیش رعد و برق و بارون بود..منم رفتم کنار پنجره و برات توضیح دادم که این صدای بلند رعدو برقه و بعدشم صدای چیک چیک ضعیفه بارون..بوی خاک....البته با این آلودگی هوا و وضعیت وخیمی که هشدار دادن نمیشه نفس عمیق کشید..دلم برای بوی بارون شمال خودمون تنگ شده خیلییییییییییی..حیف.ولی دلمون به بهار امسال خوشه که با وجود تو در کنارمون 3 تایی روزای خوبی داشته باشیم تو شمال(الهی آمین). 3 روز پیش با هم رفتیم  پیش دکتر مهربونمون منو بابایی کلی خداروشکر کردیم چون دکتر ...
29 آبان 1392

هفته 23

سلام عشق مامان و بابا صبح پاییزیت به خیر این روزا خیلی قوی تر شدی... خداروشکر بعضی وقتا چنان ضربه ای بهم میزنی که شوک میشم الهی قربون اون پاهای قویت بشم که به بابات رفته عاشق هردوتونم این روزا یکم سرم شلوغ بود و نتونستم بیام بنوسیم برات گفته بودم که قراره برای عید قربون بریم ییلاق... خیلی خوش گذشت بهمون... تو هم محو پاکیه هوا و سر و صداهای دایی ها و خاله ها و بچه هاشون بودی، که کلا تکون نخوردی..منم نگرانت شدم تا حدودی..یه چندتا عکسم برای یادگاری گرفتیم که بعدآ به شما نشون بدیم.وقتی برگشتیم شما شیطنت هات شروع شد. . هفته بعدشم مادرجون ریحانه با خاله ی بابایی اومدن پیش ما... مادرجون کلی نازت میکرد و قربون صدقت میر...
7 آبان 1392